کل نماهای صفحه

۱۴ مرداد ۱۳۹۲

سلام کوچولو



نامه ای از من به من
فرستنده : حاج رابین (بزرگ خاندان)

گیرنده : رابین کوچولو

تذکر: قبل از خوندن این پست، پست قبل رو حتما بخونید

سلام رابین کوچولو. نمیدونی وقتی نامه ت به دستم رسید چقدر خوشحال شدم! همیشه فک میکردم وقتی پیر شم کسی به فکرم نیست ولی تو بودی، مرسی. راستش با خوندن نامه ت هم گریه کردم و هم خندیدم. یاد خاطره های خوبی افتادم اما متاسفانه خبرای خوبی برات ندارم. بذار خلاصه ای از آینده تو بگم واست البته باید قول بدی که حلالم کنی و ببخشیم.
بعد از فارغ التحصیل شدنم بینظیر هی میومد و دورم میچرخید، آخه یه خواستگار سمج اومده بود سراغش، اما از اونجایی که منو دوست داشت بهش اوکی نمیداد. انقد به خواستگارش گفت "نه" که طرف کفری شد و یه روز با موتور اومد و اسید پاشید تو صورتش. دیگه خبری از خوشکلی بینظیر نبود. ترسناک شده بود. آخرشم بعد از یکی دو ماه رگشو زد و خودکشی کرد. همه منو مقصر میدونستن که چرا باهاش ازدواج نکردم؟!
امیدم به معشوقه ی گرام بود که میشه مال من. چند باری رفتم خواستگاریش اما با مخالفت خونوادش رو به رو شدم.  تا اینکه یه روز کارت عروسیش به دستم رسید. با یه پسره ی مایه دار ازدواج کرد. نمیدونی چی به سرم اومد. دنیا رو سرم خراب شد. دیگه هیشکی رو نداشتم. تو نامه ت گفته بودی امیدوارم که بچه باز نشده باشی. متاسفم رابین کوچولو. بخدا نمیخواستم اما من بچه باز شدم و  بچه های محل از دستم عاصی شدن و آخرشم لو رفتم و مجبور شدم از اون محل برم.
یه روز که تو پارک نشسته بودم یه اتفاق عجیب افتاد برام. یه خانوم چاق اومد و نشست کنارم. همچین با اشتیاق نیگام میکرد که نگو. گوشش سنگین بود و سمعک داشت. از قیافش معلوم بود که خر پوله. خلاصه اینکه بهم ابراز علاقه کرد و یه جورایی ازم خواستگاری کرد. همون اول بهش گفتم که من هیچی ندارم اما گفت که مهم نیست. سنم داشت میرفت بالا و هنوز مجرد  بودم. دختره چاق بود، زشت بود، اما وضعش خوب بود. باید انتقاممو از دنیا میگرفتم، باید به معشوقه ی گرام که منو به یه بچه مایه دار فروخت قدرتمو نشون میدادم. خلاصه با یه مهریه خیلی سنگین ما شدیم شوهر یه خانوم خیکی.
همیشه از آدمهای چاق متنفر بودم اما چاره ی دیگه ای نداشتم. وقتی کنارش بودم انگاری لاغر بودنم بیشتر به چشم میومد. خونواده دختره تو کار فرش ابریشم بودن و حسابی وضعشون خوب بود. باباش دستمو توی شرکت بند کرد. صبح تا غروب که  باید میرفتم شرکت و شبام باید احتیاجات جنسی یه خانوم چاق و هات و دو آتیشه رو براورده میکردم. خانومی که هم لحاف بود و هم تشک. زود انزلی بد دردیه و من جوابگو نبودم، مجبور شدم برم سراغ مواد مخدری بنام تریاک که اون زمان میگفتن واسه قوت خوبه. بعد از چند بار استفاده به این نتیجه رسیدم که راست میگفتن. هر شب کارم شده بود دود کردن و رفتن به تخت مبارزه.  با این حال گله ای نداشتم.
تا اینکه روزای خوب به انتها رسید. شرکت پدر خانومم ورشکست شد. من موندم و یه مهریه ی سنگین و یه زن خیکی که عاشق هم بستر شدن با من بود، زنی که یه جو عقل نداشت. فقط شانس اوردم اجاق ایشون کور بود و الا تاحالا چهل پنجاه تا بچه داشتم. شده بودم یه عمله ی معتاد که صبح تا شب بیل میزد تا پول تریاکشو در بیاره، شبم که میرفتم خونه روز از نو روزی از  نو. خودمو میساختم و باقی ماجرا. دیگه واقعا حالم از س.ک.س بهم میخورد. کثافت خیلی مارمولک بود چون شبها که باهم میخوابیدیم سمعکشو در میاورد و هر چی داد میزدم که خانوم از روی من پاشو، حرفامو نمیشنید، شاید باورت نشه اما من هر شب به اجبار هفت هشت بار ارضا میشدم، شده بودم عین علامت سوال. حق اعتراض هم نداشتم چون برخلاف اون هیکل گنده ش دلش اندازه گنجیشک بود و با یه اخم من دلش میشکست و آهنگهای مرحوم خراطها رو گوش میداد. آخرشم مهریه شو گذاشت اجرا، پول نداشتم، انداختنم زندون. تاحالا دو سه بار سکته کردم، یکیش بر میگرده به دوره ای که توشی، چون خبرای بدی بهت میرسه، یادمه سال نود بود، اونجا سالِ چنده الان؟
رابین کوچولو خوب میدونم که الان رنگت زرد شده و خودتو خیس کردی. اما خونسردی تو حفظ کن چون همش شوخی بود. من حاج رابینم. یه آدم معتبر و معروف. جام خیلی خوبه. زنمم همونیه که تو انبخاب کرده بودی. تو نامه ت خواسته بودی ببوسمش، بوسیدم. نوه ها و عروس و تنها پسرتم سلام میرسونن. بیشتر از این آینده تو لو نمیدم. فقط بدون خوشبخت میشی و اتفاقات قشنگی در انتظارته. راستی یه فیلم خانوادگی هم فرستادم برات. هنوزم خودخواه و خودپسندم پس دوسِت دارم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر