کل نماهای صفحه

۱۴ مرداد ۱۳۹۲

کابوس خواستگاری



دیشب خواب دیدم اومدم خواستگاریت، دو سه ساعت رو تیپ و قیافم کار کرده بودم و خیلی خوشحال بودم. من بودم و بابام بود و میثم و زنش.شمام همتون بودین، چون میدونستم جوابت مثبته زیاد استرس نداشتم. مراسم شروع شد. وای که چقد شبیه فرشته ها شده بودی با اون شال سفید و دامن بلند گلدارت! بدون اینکه دست پاچه شی سینه چای رو جلومون چرخوندی.داداشت سرش تو گوشیش بود و داشت با زیدش اسمس بازی میکرد، خواهرت تو اتاقش بود، مامانت نگام میکرد و لبخند ملیحی تحویلم میداد، بابات میخندید اما قیافش جدی بود، اینا واسم مهم نبود چون دلم به تو قرص بود و بابام که همه حاجی صداش میکردن. نیش میثم باز بود و با زنش پچ پچ میکرد. میگفت: "به به رابینمونم داره میاد قاطی مردا" بابام جمع رو دست گرفت و تورو "عروس گلم" صدا کرد، لپات گل انداخته بود چون بالاخره این جمله رو از دهن بابای ما شنیدی، همون جمله ای که همیشه عاشق شنیدنش بودی. بابات ازم خواست که برم پیشش بشینم. نشستم، چپ چپ نیگام میکرد. سرمو بالا گرفتم و با خونسردی تمام منتظر جواب دادن به سوالاش بودم.
+ چند سالته؟
_ متولد 68 ام
+ درس میخونی؟
_ بله، میخوندم، لیسانس عربی دارم
+ لیسانس چی داری؟
_ عرض کردم لیسانس عربی دارم
+ میدونم، لیسانس چی داری؟
_ متوجه منظورتون نمیشم!؟
+ دارم میگم لیسانس چی داری؟
_ منم عرض کردم لیسانس عربی دارم
بد بد نیگام میکرد، با اینکه جواب سوالاشو داده بودم یه جوری نیگام میکرد انگاری جوابشو ندادم. پرسید این برادرتم (میثم رو میگفت) درس میخونه؟ با حالت تمسخرآمیزی گفتم بله ایشونم یه لیسانس فکستنی حقوق دارن! گفت چه جالب! اخمای بابات وا شده بود و با لبخند به میثم نیگا میکرد. از نیش باز و تند تند پلک زدن میثم پیدا بود که حسابی خوشش اومده، میثمم دهن گشادشو باز کرد و شروع کرد به تعریف از خودش. اینکه دانشجوی ارشد حقوقه و یه پارس سفید داره و بهمراه خانومش یه دفتر وکالت تو فلان جای شهر دارن و... هر چی میثم بیشتر زر میزد بابات بیشتر از من بدش میومد. بالاخره دهن میثم بسته شد و نوبت به حرف زدن من رسید. بغض داشت خفم میکرد و اشک تو چشمام جمع شده بود و تو اینو فهمیده بودی، بخاطر همین شروع کردی به طرفداری از من.
بابا آقا رابین پسر خوبی هستن. خیلی مهربونن. خیلی با احساسن. خیلی خوب منو میفهمن. خیلی با هم تفاهم داریم. همون کسیه که میتونه منو خوشبخشت کنه. در ضمن ایشون هنرمنده. تو ازم تعریف میکردی و دهن میثم و زنش کج شده بود و لباشون آویزون به نظر میرسد. بابات تا اسم هنرمند رو شنید حرفاتو قطع کرد و پرسید هنرمند؟؟؟ تا اومدم جوابشو بدم خودت بجای من شروع کردی به توضیح دادن. آره بابا هنرمنده. نقاشیش خوبه. کاریکارتورش خوبه. صداش قشنگه و چند تا آهنگ خونده. شعر علی کوچولو مال آقا رابینه و... بابات یه خورده داشت نرم میشد که دهن داش میثم مجددا باز شد و یواش گفت : "اینام شد کار؟" همه حرفات و زحماتت به باد رفت و بابات دوباره باهام بد شد. دیگه تا آخر مراسم هرچی از دهنش در اومد  بارم کرد. با اینکه خواب بود اما هنوزم حرفاشو یادمه:
پسره ی مطرب! تو به چه حقی اومدی خواستگاری گل دختر من؟ بابراس شدی و نقاشی میکشی مرتیکه ی کاریکاتور؟ راجب کوچولو ها شعر میگی و خرشون میکنی که ببریشون خونه خالی؟ نه پول داری، نه کار داری، نه لیسانس داری، نه حقوق بلدی، نه پارس داری، نه وکیلی، نه دانشجوی ارشدی، آقا میثمتونم که ظاهرا قصد ازدواج ندارن و افتخار نمیدن غلام ما شن. پس چی داری تو؟ها؟؟؟ خلاصه بابات هر چی تو چنتش بود بارمون کرد و آخرش با اون صدای کلفتش اسم تورو صدا کرد و گفت:
" یه چایی واسه آقا میثم بیار"
اشک تو چشام جمع شده بود و باخودم گفتم دیگه گه بخورم که بیام خواستگاریت، بعدشم یه ویشگون سفت از خودم گرفتم و از اون خواب لعنتی پریدم. فقط نمیدونم تشکم انقد بوی شاش میداد!؟

+ آدم یه دونه از این داداشا داشته باشه دیگه نیازی به دشمن نداره واقعا :/

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر